گلاره

(آنالیز سابق)

(آنالیز سابق)


۰۱:۰۲۰۶
دی

لاشه ی شمعدونی قرمز

رویِ ایوونِ خونه جا مونده

آژیرِ آمبولانسِ توو کوچه

دخترم رو حسابی ترسونده

 

پیرهنِ مشکیمو تنم کردم

بعدِ تو خونه مون سیاپوشه

بعدِ تو آسمون نمی خنده

پرده ای از غبارِ غم روشه

 

وقتی تو رفتی جاده ها اینجا

مثل یه شب، عجیب و غمگینن

رفتی و چند ساله این مردم

مرگو هر شب توو خواب می بینن

 

بعدِ تو شعرهام صف بستن

دست بُردم به پاکتِ سیگار

یه صدا تویِ گوشِ من می گفت:

دست از این عاشقانه ها بردار

 

مردمِ شهر ِ من سراغت رو

از گـُلایِ رو طاقچه می گیرن

مردم ِ شهر ِ تو دو سالی هست

که با این شهر ِ مُرده درگیرن

 

عطر موهای مشکی و صافت

کلِ شهرو حسابی پُر کرده

اون که میره از اینجا عاشق نیست

عشق باید یه روز برگرده

 

رفتی اما بدون تویِ این شهر

یک نفر هست، عاشقت مونده

عشق باید یه روز برگرده

عشق اینو به تو نفهمونده

 

#کامل_غلامی

 وبلاگ کامل غلامی


پی نوشت: این شعر رو بینهایت دوست دارم تو گوشیم تنها دکلمه ی هست بین آهنگ ها  وقتی پلی میشه رد نمیکنم

پی نوشت 2:من هر دفعه میخوام عنوان وبلاگم رو تغییر بدم تو گروه از دوستان بلاگر نظرات سازندهشونو میپرسم  .... دکتر غلامی جواب میده: نه خوب جدیده :)

دریافت
حجم: 1.38 مگابایت
توضیحات: لینک دانلود دکلمه با صدای کامل غلامی

گلاره
۰۰:۳۲۰۶
دی

به تابلوی کائنات ایمان دارم و هر آنچه را یک روز با امید و آرزو نوشتم بدست آوردم .


1- خواندن قرآن کریم با ترجمه 

2-خواندن نماز اول وقت 

3- خواندن 40 صباح دعای عهد 

4-رفتن به کربلا 

5-آرزوی قلبیم برآورده بشه و پرستار بشم... برای برآورده شدنش تا آخر عمرم تلاش میکنم 

6- اگه پرستار نشدم, ارشد رشتمو یعنی ادامه ی صنایع غذایی رو میخونم

8-تا مهر سال 1395 تکلیف ادامه درسم ارشد یا پرستاری روشن شد که فبها و اگه نشد باید حتما دنبال کار برم 

7- دیپلم زبان اینگلیسی و آیلتس ...پیشرفت بیشتر تر تر در یادگیری زبان 

8-رفتن به کلاس خیاطی و یاد گرفتن بافتنی 

9-گرفتن گواهی رانندگی در صورتی که حتما ماشین بخرم (یک عدد206 سفید رنگ: )

10 :یک انسان باشم با ثبات عقیده و خوب با صبر و حوصله و خوش اخلاق

11:داشتن یک کتابخانه ی بزرگ و یک گلخانه ی کوچک 

12:همسر آینده ام  با تقوا,تحصیلکرده, شغل مناسب داشته باشه, خانواده ی خوب داشته باشه ,تفاوت سنی دو سه سال: ) ,ظاهر مرتب,  مستقل,  رازدار, خوش اخلاق, دارای ثبات فکری و شخصیتی 

13: در آتیه ی خیلی نزدیک سفر به شمال و دریا رفتن :) و سفر به قطعه ای از بهشت مشهدالرضا 

و فعلا همینا دوباره ادامه داره: ) 

گلاره
۱۸:۲۶۰۵
دی
وقتی دوستام با من کاری دارن اصلا اتوماتیک وار عزیز میشم بعد هفته ی دو سه بار بهم زنگ میزنن ... حالت چطوره؟؟ :/
بلههه مهسا همدانی هم سه واحد معرفی به استاد تکنولوژی روغن برداشته و چون خبر نداره با کدام استاد ارائه شده 
زنگ میزنه به بنده سلام فاطمه حالت چطوره؟؟دلم برات تنگ شده؟؟ مشهدالرضا رفتم کلی به یادت بودم :) و بعدش وارده بحث اصلی میشیم و آمار گرفتنو و جزو رو یجوری براش گیر بیارم و بفرستم تهران البته با گفتن "شرمندتم عزیزم همیشه زحمتم برا توعه "
حالا من از مسیر دانشگاه و خود دانشگاه به قدری متنفرم که حد نداره حتی الان شیش ماه فارغ التحصیل شدم هنوز برای تسویه حساب نرفتم ولی برای کارهای مهسا چهار بار دانشگاه رفتم دوبار ماه رمضان زبان روزه و دوبارم پاییز چونکه بچه ی شهر خودم نیست  منم دلسوز و با مرام و عاشق شخصیتی فردین هم هستم خیلی دوست دارم اداشو در بیارم :)
 احساس میکنم چهار سال دانشگاه با جان کندن تمام شد وجریانش برمیگرده به مدیر گروه خوب نداشتن و همکلاسی های منفعت طلبم
 خلاصه من که تا لنگ ظهر خوابم امروز 8/30 صبح بیدار شدم و با اتوبوس سوار شدن تقریبا یک ساعتو نیم بعد رسیدم دانشگاه و یکی از دوستای با معرفت تر تر از خودم جزوشو کپی کرده بود و هزینه شم به کافینتیه حساب شده بود من فقط برم بگیرم منتها اسم کافینتی رو اشتباه گفت و رفتم پسره کافینتی گفت اصلا امانت قبول نمیکنم دست من نیست دوستت اشتباه گفتِ بیست  دقیقه معطل شدم (همین عکس پایین) 


 دوستم امتحانش تمام بشه ...تازه بجا اینکه من تشکر کنم دوستم سارا خیلی معذرت خواهی کرد بابت اشتباه گفتنش  ... منم گفتم نه بابا تو ته ته ته معرفتی این چه حرفیه
( این دنیا انعکاس خوبیه همیشه از هر دستی بدی از همون دستم میگیری و عینه من لمس و تجربه دارم ) این سارا هم از اون آدماس  تو این چند ترم باهاش بودم فقط ازش خوبی دیدم حتی یبارم برا خودم امتحان داشتم به علت ضیییق زمانی سه تا گزارشکار آزمایشگاه کنسرو نوشت و نمره مو نجات داد 
جالب اینجاس مهسا میگفت سارا که جزو گرفتی خودم میشناسمش تو خوابگاه باهم بودیم اصرار پشت اصرار شمارشو بده خودم باهاش حرف بزنم ...سارا هم جوابشو میده خیلی خوشحالم از آشنایتون مهسا جان ولی من اصلا نمیشناسم و بخاطر نمیارم شما رو:))
البته سارا دو ترم از ما پایین تر بود و حق داشت نمیشناخت ...من همیشه با ترم بالایی ها و ترم پایینی ها عهد رفقاتیم دارم :))
دیگه ادامه ش باید به راننده های اتوبوس تهران تحویل میدادم بعد مهسا بره ترمینال تهران بگیره 
تند تند وبد خط شد چند تا نوت برا مهسا نوشتم با کاغذ رنگی رنگی لابه لای صفحه های مختلف جزو گذاشتم بچه م داره درس میخوانه روحیش خسته نشه و با انرژی جزو رو بخوانه :) 
چقددرررر من دوست خوبی هستم :) 
پی نوشت : مهسا همدانی لقب دوستم هست فامیلیش نیست دوستامو با نام شهرشون شمارشون سیو میکنم :) حالا متاهل شده و ادامه زندگیش تهرانِ
در ادامه نُت ها رو ببینید


پارازیت:
امروز توی اتوبوس یه خانم تقریبا 45/46 ساله ازم خواست حرفاشو تایپ کنم و اس ام اس بزنم 
خانم: بنویس حیوان چرا جواب زنگمو نمیدی بیشعور 
من: نوشتم
خانم:بنویس واگذارت به ... نههه بده خودم بنویسم 
من: باشه :/
نتیجه میگیرم: 1- عینک را همراه اول بدانید 2- اعصابتان روبه منفی است هر چی دلتان خواست فحش بدهید وبعد پنج دقیقه سکوت نماید 3-کتاب بخوانید یه تیر دو نشان اعصابتان  مسلط میشود و املایتای قوی تر و نتیجه مهم تر ادبیات یهتر :)
گلاره
۰۰:۲۵۰۴
دی
داداشم ناهار از سره کار میاد خانه با چهره ای شاد و لبخندی تا بناگوش :)
بعد میگه نگاه کنید حبیبه (زنداداشم) یک کلیپ فرستاده سامیار (پسرداداشم) انگلیسی حرف میزنه 
این سکانس رو تصور کنید
سامیار نشسته و مشغول بازی با اسباب بازی هاش وسط هال خانه ی مادر زنداداش هست 
زنداداشم: سامیار بگو I
سامیار: آیییییی
زنداداشم:LOVE
سامیار: لا آآآ ووو
زنداداشم:you
سامیار:یوووو ( لب ها به حالت غنچه توی دوربین گوشی :)
زنداداشم: سامیار بگو دوست دارم بابا مجتبی 
سامیار: دوست دارم مشتیا :)
 ما ام به ذوق میام با ابتکار زنداداشم برا نشون دادن عشق خودش و پسرش به مرد زندگیش :)
حالا این کلیپ دو دقیقه ای امروز بیشتر ز 20 بار برای داداشم پلی شد:) 
حالا از احساسات عمه که بنده میباشم چی بود ؟؟
وقتی میبینم داداشام یک عدد باباس و با مسئولیت شده و با این همه فاصله به زن و بچه ش زنگ میزنه از اتفاق های در طول روزش براشون تعریف میکنه .....قلبم مملو از عشق میشه 
وقتی میبینی داداشت خوشبخت از ته ته قلبت خدا رو شکر گذار هستی 
بلههههه عمه اینه خیلی با احساس و از خوشحالی خانواده ی سه نفر داداشش به وجد میاد:) نه اینکه تو مختون از عمه هیولا ساختن :/


گلاره
۱۴:۰۲۰۳
دی

این عکس را معرفی میکنم 
چهار سال دبیرستانم را اینجا خواندم , یک ماه پیش برای گرفتن مدرک پیش دانشگاهیم بعد ازچهااااررر سال , مدرسه رفتم 
اولین قدم توی حیاط مدرسه همانا و پیچیدن توی گوش هایم از صدای جیغ ها, خنده ها, دویدن های وسط حیاط
گوشه به گوشه ی حیاط یاد آوری شد, استرس روزهای امتحان ,پانتومیم های زنگ پرورشی, حتی این اراده را داشتم چشم هایم را ببندم و فاصله ی حیاط مدرسه تا دفتر استراحت معلم ها را بروم تغییرات جزئی مدرسه به چشمم نمی آمد
با قدم های آرام و پر استرس رسیدم درب ورودی ساختمان و یک نفس عمیق کشیدم 
روبه روی چشم هایم دقیقا همان پله ها بود به سمت کلاس ها
چند لحظه  روزنامه دیواری ها را وارسی کردم 
راهروها را با حسرت و دلتنگی نگاه کردم 
و بعد به سرعت برق و باد خاطرات از جلوی چشم هایم گذشت 
یاد روزهای بارانی زنگ ورزش ,خیس و گلی شدن بی اهمیت ترین مسئله برایمان بود و با توپ های کم باد بسکتبال مسابقه و بازی را ادامه میدادم 
پرده را میکشیدم  و پارتی های کلاس , یک نفر به پای کلاس بود , ناظم نیاید  و دجی رکسانا همه ی آهنگ های هندی را از بر حفظ بود او میخواند ,کلاس تاریک ,خاموش و روشن کردن چراغ و جییییغغغ هایی با صدای زیر دخترانه 
دیبا همکلاسیم استاده تقلید صدا و ادای معلم ها بود به حدی میخندیدیم نقش کف کلاس میشدیم و وقتی یک دفعه معلم در آستانه ی در حاضر میشد و دیبا در همان حالت یک ثانیه استپ میشد , کلاس از خنده هایمان به انفجار میرسد 
افتخار سر دره کلاسمان به زهرا بود نمره خوب میان همه ی تجربی های مدرسه و البته دلسوز و معلم خصوصی برای تک به تک بچه های کلاس
لقب ناظم مدرسه مان داروغه بود 
چه وقتای شیفته بعد ظهر,  غروب های بهاری بیخیال سرویس ها میشدیم و پیاده با دوستان مدرسه دسته جمعی به خانه برمیگرشتیم 
توت سیاه های درخت مدرسه  که بابا مدرسه به خودمان میفروخت: ))
اتحاد بینهایت پر رنگ و هم دسیسه شدن هایمان در کنسل شدن امتحانات حتی مورد داشتیم سه تا امتحان در یک روز کنسل شده: ) 
بزرگترین خوشی ,روزهای بیستو دو بهمن و دیدن  برنامه های تهیه شده کلاس دیگر دستو جیییغو شیرینی تعطیل شدن زنگ آخر 
سلیقه و هماهنگ بودن رو میزی های یک رنگ نمیکت ها و تابلو دیواری و گلدان روی میز بتنی و گچی معلم  
نصیحت و خاطرات مادرانه معلم ادبیات خانم حسنی 
بیماری ام اس دبیر زیست  و زیر بار نرفتن هیچ معلم دیگر
 اما حالا هر کدام از هم جدا شدیم و با طرز فکر های کاملا متفاوت و تنها ربطمان به یکدیگر همین خاطرات مشترک 4 سال دوره ی دبیرستان است.

 

گلاره