گلاره

(آنالیز سابق)

(آنالیز سابق)


۱۶:۳۵۰۵
شهریور
بنده یک شخصیت به شدت عصبی هستم در نگاه اول و برخورد کلامی و پیامی ، تصویری که آدم های اطراف از من میسازند و برایم بازگو میکنند یک شخصیت شاد و صمیمی و دلسوز مهربان در حالی که تغییر کانال بدهم یا دو تا سیم های لخت توی سرم جرقه بزند یک دقیقه هم قابل تحمل نیستم 
 فاجعه س حتی خودم هم دیگر نمیتوانم اخلاق نحسم را تحمل کنم با کوچیکترین حرکت ممکن برخلاف میلم سر بگیرد صدایم را بالای سرم میندازم به قول اعضای خانواده دادو هوار میکنم دست به شعار دادنم عالیست (زندگی یعنی تحمل اختلاف نظرات) در واقیعت و عمل انجام شده باشم عمرا قبول کنم
سر کچلم با موهای کوتاهم را روی بالشت گذاشتم به سقف سفیده اتاقم زل زدم فکر کردم و حتی سکانس های صدای طنین اندازه جیییغ خودم در گوشم حک شده بود تکرار شد
چشم هایم را بستم 
به دامادمان همیشه خونسرد است و با آرامش صحبت میکند 
به عروس مان که در وقت اعصبانیت همیشه نگاه میکند و چند بار به او گوش زد کردم خیلی بی عرضه س از حقش دفاع نمیکند (از نطر من با عربده کشیدن باید دفاع کرد) 
و جالب اینکه فقظ با افراد درجه یک اطرافم آن روی دیگر خودم را نشان میدهم مرور زمان نیاز دارد تا شخصیت واقعی مرا ببیندد 
یادم است وقتی به اتاق کارشناس گروه رفتم برای انجام حذف واحدم جرو بحثم شد که خارج از محدودی زمانی آمدم( همه  یک ماه هم از شروع ترم بگذره حذف میکنن فقط برسه به من نمیشه) او از صندلیش بلند شده بود جملاتش را با عربده ادا میکرد 
و  جلب توجه نگاه دانشجویان رشته های دیگر و کارمندا شدیم 
برعکس من جیغ نکشیدم با حرکات دستم خواسته ام را بیان نکردم قلبم تالاپ تولوپ ضربانش در حلقم احساس میکردم ولی شمرده و آرام خواسته ام را توضیح میدادم 
همیشه کارشناس گروه خانم "ق" عصبی ترین انسان و پارتی باز دیدم و میدانستم
غافل اینکه خودم دو درجه اعصابم از خانم "ق" ضعیف تر است 
گذشت و گذشت تا با آقای دکتر "ص "دو تا سه واحدی برداشتم شیمی مواد غذایی یک و اصول 
خدای صنایع غذایی بود برای خودش و سخت گیر در امتحان هایش نمره هایم افتضاح بالاترینش 14 ولی هر ترم با علاقه ی وصف نشدنی واحدهایم ثبت میکردم با ایشان بیخیال نمره بودم اعصابم و دو کلمه هم مفید یاد گرفتن در اولویت بود 
والا از خوانندگان این وبلاگ چه پنهان در دلم آرزویم هست یک همسر دقیقا همانند دکتر "ص" نصیبم شود یا سواد و با اخلاق در همه ی امور:) در اوج اعصبانیت میخندید تا بناگوش قیافه ش کپی قصه های مجید است یادم می آید یک بار از 8 صبح تا 3 ظهر مدام با یک یا دو استراحت یک ربع برایمان تکنولوژی روغن تدریس کرد لحظه ی انرژیش تحلیل نرفت و گاهی جهت مزاح کلاس در برابر سوالات بیخودمان عصبی نشد رابظه ی خوبی با مدیر گروه موذیمان نداشت و هر ترم خودش در نقش استاد و مدیر گروه برنامه ریزی کلاس هایش را انجام میداد
بازدید کارخانه سقز سنندج هم روی اعصابش بودن بچه ها برنامه ریزیش را بهم زدنند از ساعت 8 صبح تا 5 بعد ظهر دریغ از یک قطره آب گرسنه و تشنه ما همه شل و وا رفتیم ولی قصه های مجید میخندید شاد و شنگول :) 
همه ی این داستان ها و مقایسات یعنی مسئله این است : سختی ها و فشار های زندگی انسان ها را میسازد بنده سختی زندگی نکشیدم فشار عصبی نداشتم که در برابرش مقاومت کنم و به مرور زمان پخته و صبور آرام بشوم  یکی از این دلیل ها این است پرور تر پرورش یافتم با کم ترین ناملایمتی از درون سریع به جوش میایم بر عکس آتشفشان که آرامتر است اما عکس العملم لحظه ی همانند آتشفشان دماوند میشود و انرژی گداخته ام پرتاپ میشود .



گلاره
۱۷:۵۴۰۱
شهریور
سیلی که با دست های پر قدرتش محکم بر طرف راست صورتم زد همانا و سوت کشیدن مخچه م همانند سوت قطار به کنار
میخواهم محکم و پر قدرت خودم را در برابرش نشان دهم بی اهمیت کار خودم را ادامه میدهم و بعد از چند ثانیه مکث ,چشم هایم تبدیل به قطره چکان می شوند و بی وقف قطره قطره روی گونه هایم سُر میخورد 
به سمت اتاقم هجوم میاورم و دره اتاقم را به شدت روی هم میکوبم عصبانیتم کاملا مشخص باشد هر چند میدانم ککش هم نمیگزد 
تکیه میدهم به پشت دره اتاقم و بطری قطره چکانم ته میکشد به گلدان های شمعدانی و حسن یوسف لب پنجره زل میزنم و سکانس سیلی خوردنم همانند ویدیو چک والیبال در سرم و چشمانم تکرار تکرار تکرار می شود 
این اولین بارم نیست برای طرز تفکر متفاوتم سیلی میزند نمیخواهد بفهمد درک کند آدم ها شبیه هم نیستن نمی خواهد بفهمد حرف زور را نمیتوانم از گلویم قورت بدهم با آب سرد تگری 
شاد بودن مرا با همخوانی موزیک حتی با صدای آرام نشانه جلف بودن میداند 
دوست دارم دستش را بگیرم و بچرخانم در این شهر ببیند ظاهر و باطن ها متفاوت هستن همان آشغالی که ادای خوب ها را در میاورد پشت پرده این دنیا چکارها که نمیکند
بفهمانم چشم گفتن زن نشانه ضعیف بودنش نیست لطف و مهربانیست که در حقت دارد و تو هیچ وقت از لب های من حتی لب خوانی چشم را نمیبینی چه برسد بشنوی  چون دیگر نمیخواهم به عادت مضحکت ادامه بدهی 
کاش درک کنی اختلاف سنی دارد مرا نابود میکند هر چه با تو همراه میشوم پس میزنی و به خیالت من روشن فکر بی دین و گستاخ هستم 
نمیگذاری ثابت کنم حرف خودت را در کله م به زور فرو میبری
تو بزن انقد سیلی بزن که قدرتت رو به اتمام برسد ولی به یاد داشته باش یک دهه ی دیگر این نیرویت زنده س و جان می سپارد و میمیرد مدفون میشد دلت برای آن روز خودت بسوزد که چه عکس العملی از من خواهی دید 
دو ساعت از سیلی زدنت میگذرد و من هنوز مرددم ببخشم نفهمی تو را یا نه 
کاش لمس کنی تامل در بخشیدن یا نبخشیدن عزیزانی که از خون خودت هستن چقددددررر دردناک است انگار در برزخی تنها ماندم 
بازهم مثل دیروز امروز و آینده از این خانه و شهرم متنفرم چند سالیست دلم یک جای دورررر میخواهد دیگر نای زندگی مسالمت آمیز با شما ها را ندارم
بروووم فراموشم کنید هم برای شما بهترست و هم برای من ..

گلاره
۱۳:۵۰۳۰
مرداد

در چشم ِ همه، روی لبم خنده نشاندم

در حال ِ فرو خوردن ِ بُغضی سرطانی


آیا شده از شدت ِ دلتنگی و غصه،

هِی بُغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی . . ؟!



سید تقی سیدی



جواب شاعر: آری آری خییییلی فرااااواااان ... چرا نشده ... شده :(

گلاره
۰۰:۱۶۲۹
مرداد
  A Silent hug
means a
 thousand
words to the
unhappy 
 heart  
یک آغوش بی سر و صدا به اندازه هزار تا کلمه برای یک قلب غمگین می ارزد

از طفولیت وقتی توی یک شرایط سخت بودم و تنهایی رو احساس کردم مجبور بودم خودمو گوشه و گوشه ترین اتاقم توی سکوت حبس کنم و اشک اشک روی گونه هام مثل ابر بهار بود تا قلب به آرامشی که میخواد برسه هنوز هم سال هاست که این عادتم رو ترک ندادم ولی اندکی متفاوت تر شده راه میرم غمگینم یک نفر باهام حرف میزنه به چشاش خیره میشم حرفاشو گوش میدم غمگینم میخندم ته دلم یاد آوری میکنم غمگینم
حالا دلم یک آدم میخواهد سکوت کند و هیچ نپرسد فقط سرم را بزارم روی سینه اش اینقدر اشک های بی امانم جاری شود که از این حس غمگین خالی بشوم 
اما اما و اما هیچ آدمی نیست حتی یک ربع ساعت هم وقت داشته باشد صبوری و سکوت کند اجازه بدهد من به آغوشش پناه ببرم ...

گلاره
۰۱:۴۷۲۷
مرداد
میخواهم برای همشهریم بنویسم . سطر به سطر این پست برای همشهریم است که چهار سال منتطرش بودم با همه ی ایمانم 
حالا که وبلاگش را میخوانم با اصطلاحات عامیانه خودمان آشنا هستم ته قلبم آرامش میگیرد آنلاین بودن تلگرامش را چک میکنم لبخند بر لبانم تا بناگوش میرقصد :)
با همه ی دوستانم متفاوت است این را فقط خودم با قلبم میفهمم 
همراهی یافتم برای تنهایی هایم شادی هایم اشک هایم قدم زدن در پارک های این شهر سینما رفتن و همه ی علایق مشترک ما دو تا :)
دیگر درو دیوار این شهر بوی نبکت برایم نمیدهد آن احساس تنهایی در این شهر همین امشب و همین لحظه مرد برای همیشه خدایش بیامرزد 
یسرا از تمام وجود من است از خوشحالی دو چندانم یادم رفت معرفی کنم اسم قشنگش یسرا است 
همین که تو وبلاگ نویس هستی برایم کافیست 
کاش میشد تصور خوشحالی و خوشبختی ام را برایت نقاشی کنم 
چه خوب است هر دو اردیبهشتی هستیم از خصوصیات بارز ما مرام و معرفت است خوب میدانم گره ی دوستی ما ابدیست 
پیش بسوی قرارهای وبلاگی مان :) پیش بسوی این خوشحالی :)

 و یک تشکر به اندازه ی آسمان خدا به نگین مهربان ممنونم سپاسگزارم بی حدو اندازه بابت معرفی همشهری عزیزم :) 
گلاره