چند روز پیش بعد از کلاس سره ایستگاه اتوبوس وایساده بودم که اتوبوس بیاد بعد یه دختره چادر عربی خوشگلی بهم لبخند زد و گفت سلام منم جواب دادم سلام ولی شماره رو نمیشناسم بعد خیلی دقیق آدرس داد که دانشگاه آزاد ساختمان کشاورزی شما رو دیدم بنده هم طبق معمول لبخند زدم پس من حواسم نبوده (قابل توجه فرشته توی دانشگاه هی به من تذکر میده نگاه ملت نکن سرت پایین باشه :/ )
خلاصه بچه محل هم بودیم و یه اتوبوس هم مسیر تا خانه ... از زندگی گفت و خیلی دنبال کار پیدا کردن بوده و یکی دوتا جا هم رفته خوب نبوده و شمارمو ازم خواست اگه کار متناسب من دیدم خبر بده
منم شیش کیلو هندوانه دادم دستش که خدا خیرت بده تو الکی سره مسیر من قرار نگرفتی از هر دستی بدی دو برابر دیگه ش خیر میاد توی زندگیت و...
پنجشنبه مشغول زبان خواندن بودم که دختره زنگ زد خیلی کوتاه آدرس یه شرکت رو داد و گفت ساعت 1/30 میبنمت کنار رستوران بامداد
منم خب آدم سر خودی نیستم همه تو زندگیم دخالت میکنن و اظهار نظر میکنن الا خودم
زنگ زدم با خواهرم صحبت کردم و از اول اینکه دختره رو کجا دیدم توضیح دادم که خواهر بنده با دادوهوار انگار دعوا داره نهههه نرررری به هیچ عنوان بلایی سرت بیارن آخه کدام اداره پنج شنبه تا این ساعت هست منم گفتم آخه دختره خوبیه چادری بوده از این صوبتا دوباره جییییغغغ بالا سرم به ظاهر آدما نمیشه قضاوت کرد تو معیار آدم خوبو هنوز بلد نیستی
خواهرم پیشنهاد داد به دختره زنگ بزن دوباره بگو لطفا آدرس دقیق رو برام بفرست و من حتما با پدرم میام که اگه من من من کرد دیگه نرررری
منم دوباره به دختره زنگ زدم عین همین صحبت خواهرمو تکرار کردم ... دختره هم جواب داد آره حتما با برادر یا پدرت بیا من یادم رفت بگم خودت تنهایی سره ظهر نیا
خلاصه منو بابام همچنان قهرو هماهنگ کننده خواهرم بود آدرس و ساعت قرار رو به بابام گفت
یه ربع قبل قرار از خانه زدیم بیرون
یجورایی هم بابام هول شده بود یا تو فکر بود حواسش به رانندگی نبود وسط خیابان زد به یه تابلو آهنی که روش نوشته بود "خطر " و سپر ماشین ضرب دید
یعنی از این لحظه به بعد استرس شدید گرفتم و قلبم تو دهنم میزد ...اگه سره کاری باشه؟؟ اگه اتفاقی بیفته مقصرش منم اگه اگه دختره هم گوشیشو جواب نمیداد و بیش از 9 یا 10 بار زنگ زدم در یه ربع ساعت
من اصول اخلاقیم اینه به یه نفر بیشتر از دو بار بر نداره دیگه زنگ نمیزنم ... در این حد ترسیده بودم
دختره بلخره گوشیشو جواب داد و عذرخواهی کرد سره آموزش بودم گوشیم سایلنت بود الان میام میبینمت
شرکت تلاش کاران و... زیر نظر کار و صنعت و معدن ... خیلی هم شلوغ بود
با استرس به در و دیواراش نگاه میکردم خدایا اینجا دیگه چطور جایی و ترسم بیشتر از این بود بابام چهارتا بهم فوش نده بگه علافمون کردی اینم سره کاریه
دختره هم هی مسخره بازی در میاورد الان یه سورپرایز حالا خودت سره کلاس بری بیشتر آشنا میشی منم تو گوش دختره گفتم میدونی بابای منم خیلی حساس کاش یکم توضیح بدی براش دلش قرص بشه آرامش داشته باشه ... یه مختصر کوتاه توضیح داد و با بابام رفتیم سره کلاس توضیح کار
مدرسش یه پسره 26/27 ساله بود معلوم بود تو عمرش خیلی کتاب خونده و حاضر جواب و روانشناسی رو مخت کار میکرد
کار چی بود؟؟ شبیه سایت دیجی کالا بود ...یعنی ما حالت بازار یاب باشیم ... به قول مدرس یعنی تکنولوزی نوین نه سنتی ... بعد از این طرف زیر مجموعه تشکیل بدیم هر چی بیشتر بفروشیم بورسانت بیشتری میگیریم ... نیاز به هیچ سرمایه یی هم نداره ..خودت میخری از سایت و میفروشی از یه طرفم پورسانت میگیری پنج درصد سه درصد و حساب کتاب کرد که مثلا با صد هزار تومن شروع کنی بعد تعداد زیر مجموعه ت پنج نفر باشه در یکی دوسال آینده به هفت میلیون در ماه میرسی :/ و به قول خودش با این روند خیلی هم منطقی ... کیا کتاب پدر پول دار و پدر فقیر رو خوندن؟؟ افراد کلاس : :/ مدرس: خب مشکل ما اینه کتاب نمیخونیم ما ها نمیخایم آدم تغییر پذیری باشیم ما ها به حقوق کارمندی بخور و نمیر و اون چهار چوبی که برا خودمون ساختیم راضی هستیم ... شما ها فکر میکنین طرف ماشین صد میلیونی زیر پاشه باید حتما باباش پولدار باشه چرا خودت تلاش نمیکنی به آرزوت برسی ... کار هست فقط عرضه میخاد
این ما بین صحبتاشم گیر داده بود بابای من :)) فکر میکرد بابام مبخاد بیاد تو این کار نمیدونست همراه منه :))
به بابا میگفتم پدر جان تو الان چند سالت؟؟ بابا: 54 سال مدرس: شما این رونده ما رو قبول دارین یا نه؟؟ غیر منطقی ؟؟ بابای منم کلاخیلی خونسرد برخورد بود هی میگفت تا حدودی و سوالاشو پرسید مجوزش از کجاس؟؟ تا چند سال مجوز داره؟؟ بعد با اون طرفی که مجوز داده بود دوست بود
بعد کلاس دختره اومد پیشم پرسید: خوب بود؟؟ راضی بودی؟؟ چهار جلسه دیگه کلاس رایگان داره
اینم آدرس سایت و پلیس فتا و هرجا خواستید تحقیق کنید
از پله های شرکت که اومدم پایین خواهرم زنگ زد منم خلاصه بهش گفت: حالت بازاریابیه جواب داد: بیخیال ول کن به درد نمیخوره
خواهرم با بابام صحبت کرده بود گفت بود حالت روانشناسی رو مخت کار کنه با این شناختی که من از فاطمه دارم نه اینکار نیست سرشم کلاه میره هی اینم مانده دو روز دیگه چیزی بشه دنبال پاسگاه داداگاه برا یه دختر باشم :/
امروز (شنبه) دوباره دختره بهم زنگ زد...یه 40 دقیقه رو مخم مانور رفت بیا تغییر کن نترس دل به دریا بزن هیچ ریکسی نداره حیف این پول دانشگاه نیست خرج کردی حداقل جبرانش کن باور میکنی مستقل بودن خیلی خوب تا کی میخای محتاج بقیه باشی منم مثل تو بودم ... یه جمله در میان هم میگفت هر طور میل خودت البته من دیدم دنبال کاری بهت معرفی کردم اینجا رو
منم الکی حالا اصلا داداشام خبر ندارن :/ گفتم داداشام نمیزارن دیگه میگن من از عهده اینکار بر نمیام چون داداشمم بازاری هست بهم میگه همون یکسال اول حوصله سر و کله زدن با مشتری داری بعدش دیگه حالو حوصله نداری تکراری و روتین ... بعد جواب داد میخای بفرستم با داداشت صحبت کنن خب داداش تو حق داره چون کاراش سنتی الان این فکر کاملا اشتباهس اینقدر تو ضمیر ناخودآگاه تو گفتن نه نمیتونی نمیشه اعتماد بمفست اومده پایین واقعا به این باور رسیدی که نمیشه ..بفرستم از پسرای مثل خودش که تو این کار هستن صحبت کنن من:: نهههه نهههه
خلاصه نخاستم اینو بگم ولی یه سریشی بود ... به قول خواهرم من آدم شناس نیستم من خسته ای بی مسئولیت بی حوصله و بی اعصابم :/
از یه طرف فکر و ذکر منو درگیر صحبتاش برم ؟نرم؟ آیا یعنی من سرخودم ؟