گلاره

(آنالیز سابق)

(آنالیز سابق)


۱۳:۴۳۱۰
بهمن

چند روز پیش بعد از کلاس سره ایستگاه اتوبوس وایساده بودم که اتوبوس بیاد بعد یه دختره چادر عربی خوشگلی بهم لبخند زد و گفت سلام منم جواب دادم سلام ولی شماره رو نمیشناسم بعد خیلی دقیق آدرس داد که دانشگاه آزاد ساختمان کشاورزی شما رو دیدم بنده هم طبق معمول لبخند زدم پس من حواسم نبوده (قابل توجه فرشته توی دانشگاه هی به من تذکر میده نگاه ملت نکن سرت پایین باشه :/ )

خلاصه بچه محل هم بودیم و یه اتوبوس هم مسیر تا خانه ... از زندگی گفت و خیلی دنبال کار پیدا کردن بوده و یکی دوتا جا هم رفته خوب نبوده و شمارمو ازم خواست اگه کار متناسب من دیدم خبر بده 

منم شیش کیلو هندوانه دادم دستش که خدا خیرت بده تو الکی سره مسیر من قرار نگرفتی از هر دستی بدی دو برابر دیگه ش خیر میاد توی زندگیت و...

پنجشنبه  مشغول زبان خواندن بودم که دختره زنگ زد خیلی کوتاه آدرس یه شرکت رو داد و گفت ساعت 1/30 میبنمت کنار رستوران بامداد 

منم خب آدم سر خودی نیستم همه تو زندگیم دخالت میکنن و اظهار نظر میکنن الا خودم 

زنگ زدم با خواهرم صحبت کردم و از اول اینکه دختره رو کجا دیدم توضیح دادم که خواهر بنده با دادوهوار انگار دعوا داره نهههه نرررری به هیچ عنوان بلایی سرت بیارن آخه کدام اداره پنج شنبه تا این ساعت هست منم گفتم آخه دختره خوبیه چادری بوده از این صوبتا دوباره جییییغغغ بالا سرم به ظاهر آدما نمیشه قضاوت کرد تو معیار آدم خوبو هنوز بلد نیستی

 خواهرم پیشنهاد داد به دختره زنگ بزن دوباره بگو لطفا آدرس دقیق رو برام بفرست و من حتما با پدرم میام که اگه من من من  کرد دیگه نرررری 

منم دوباره به دختره زنگ زدم عین همین صحبت خواهرمو تکرار کردم ... دختره هم جواب داد آره حتما با برادر یا پدرت بیا من یادم رفت بگم خودت تنهایی سره ظهر نیا

خلاصه منو بابام همچنان قهرو هماهنگ کننده خواهرم بود آدرس و ساعت قرار رو به بابام گفت 

یه ربع قبل قرار از خانه زدیم بیرون

یجورایی هم بابام هول شده بود یا تو فکر بود حواسش به رانندگی نبود وسط خیابان زد به یه تابلو آهنی که روش نوشته بود "خطر " و سپر ماشین ضرب دید 

یعنی از این لحظه به بعد استرس شدید گرفتم و قلبم تو دهنم میزد ...اگه سره کاری باشه؟؟ اگه اتفاقی بیفته مقصرش منم اگه اگه دختره هم گوشیشو جواب نمیداد و بیش از 9 یا 10 بار زنگ زدم  در یه ربع ساعت 

من اصول اخلاقیم اینه به یه نفر بیشتر از دو بار بر نداره دیگه زنگ نمیزنم ... در این حد ترسیده بودم 

دختره بلخره گوشیشو جواب داد و عذرخواهی کرد سره آموزش بودم گوشیم سایلنت بود الان میام میبینمت 

شرکت تلاش کاران و... زیر نظر کار و صنعت و معدن ... خیلی هم شلوغ بود 

با استرس به در و دیواراش نگاه میکردم خدایا اینجا دیگه چطور جایی و ترسم بیشتر از این بود بابام چهارتا بهم فوش نده بگه علافمون کردی اینم سره کاریه 

دختره هم هی مسخره بازی در میاورد الان یه سورپرایز حالا خودت سره کلاس بری بیشتر آشنا میشی منم تو گوش دختره گفتم میدونی بابای منم خیلی حساس کاش یکم توضیح بدی براش دلش قرص بشه آرامش داشته باشه  ... یه مختصر کوتاه توضیح داد و با بابام رفتیم سره کلاس توضیح کار

مدرسش یه پسره 26/27 ساله بود معلوم بود تو عمرش خیلی کتاب خونده و حاضر جواب و روانشناسی رو مخت کار میکرد 

کار چی بود؟؟ شبیه سایت دیجی کالا بود ...یعنی ما حالت بازار یاب باشیم ... به قول مدرس یعنی تکنولوزی نوین نه سنتی ... بعد از این طرف زیر مجموعه تشکیل بدیم هر چی بیشتر بفروشیم بورسانت بیشتری میگیریم ... نیاز به هیچ سرمایه یی هم نداره ..خودت میخری از سایت و میفروشی از یه طرفم پورسانت میگیری پنج درصد سه درصد و حساب کتاب کرد که مثلا با صد هزار تومن شروع کنی بعد تعداد زیر مجموعه ت پنج نفر باشه در یکی دوسال آینده به هفت میلیون در ماه میرسی :/ و به قول خودش با این روند خیلی هم منطقی ... کیا کتاب پدر پول دار و پدر فقیر رو خوندن؟؟ افراد کلاس : :/ مدرس: خب مشکل ما اینه کتاب نمیخونیم ما ها نمیخایم آدم تغییر پذیری باشیم ما ها به حقوق کارمندی بخور و نمیر و اون چهار چوبی که برا خودمون ساختیم راضی هستیم ... شما ها فکر میکنین طرف ماشین صد میلیونی زیر پاشه باید حتما باباش پولدار باشه چرا خودت تلاش نمیکنی به آرزوت برسی ... کار هست فقط عرضه میخاد

این ما بین صحبتاشم گیر داده بود بابای من :)) فکر میکرد بابام مبخاد بیاد تو این کار نمیدونست همراه منه :)) 

به بابا میگفتم پدر جان تو الان چند سالت؟؟ بابا: 54 سال مدرس: شما این رونده ما رو قبول دارین یا نه؟؟ غیر منطقی ؟؟ بابای منم کلاخیلی خونسرد برخورد بود هی میگفت تا حدودی و سوالاشو پرسید مجوزش از کجاس؟؟ تا چند سال مجوز داره؟؟ بعد با اون طرفی که مجوز داده بود دوست بود

بعد کلاس دختره اومد پیشم پرسید: خوب بود؟؟ راضی بودی؟؟ چهار جلسه دیگه کلاس رایگان داره 

اینم آدرس سایت و پلیس فتا و هرجا خواستید تحقیق کنید 

از پله های شرکت که اومدم پایین خواهرم زنگ زد منم خلاصه بهش گفت: حالت بازاریابیه جواب داد: بیخیال ول کن به درد نمیخوره 

خواهرم با بابام صحبت کرده بود گفت بود حالت روانشناسی رو مخت کار کنه با این شناختی که من از فاطمه دارم نه اینکار نیست سرشم کلاه میره هی اینم مانده دو روز دیگه چیزی بشه دنبال پاسگاه داداگاه برا یه دختر باشم :/

امروز (شنبه) دوباره دختره بهم زنگ زد...یه 40 دقیقه رو مخم مانور رفت بیا تغییر کن  نترس دل به دریا بزن هیچ ریکسی نداره حیف این پول دانشگاه نیست خرج کردی حداقل جبرانش کن باور میکنی مستقل بودن خیلی خوب تا کی میخای محتاج بقیه باشی منم مثل تو بودم ... یه جمله در میان هم میگفت هر طور میل خودت البته من دیدم دنبال کاری بهت معرفی کردم اینجا رو

منم الکی حالا اصلا داداشام خبر ندارن :/ گفتم داداشام نمیزارن دیگه میگن من از عهده اینکار بر نمیام چون داداشمم بازاری هست بهم میگه همون یکسال اول حوصله سر و کله زدن با مشتری داری بعدش دیگه حالو حوصله نداری تکراری و روتین ... بعد جواب داد میخای بفرستم با داداشت صحبت کنن خب داداش تو حق داره چون کاراش سنتی الان این فکر کاملا اشتباهس اینقدر تو ضمیر ناخودآگاه تو گفتن نه نمیتونی نمیشه اعتماد بمفست اومده پایین واقعا به این باور رسیدی که نمیشه ..بفرستم از پسرای مثل خودش که تو این کار هستن صحبت کنن من:: نهههه نهههه 

خلاصه نخاستم اینو بگم ولی یه سریشی بود ... به قول خواهرم من آدم شناس نیستم من خسته ای بی مسئولیت بی حوصله و بی اعصابم :/

از یه طرف فکر و ذکر منو درگیر صحبتاش برم ؟نرم؟ آیا یعنی من سرخودم ؟

گلاره
۱۵:۲۵۰۳
بهمن

وقتی رابطه ای تمام می شود، یا حتی به جای تمام شدن به گند کشیده می شود، هروقت خواستید با بی احترامی، یا با نیش و دشنه حرف بزنید، یادتان بیفتد که با کسی که زمانی دوستش داشته اید، یا با کسی که حتی فقط زمانی زمانتان را با او گذرانده اید، هر چه کنید مستقیما دارید با شخصیت خودتان می کنید!! ثبات داشتن، حتی و حداقل و فقط و فقط در ادبیات و لحن و گفتار، چیز خوبی ست!


مهدیه لطیفی

گلاره
۱۲:۳۸۲۸
دی

حالم بد بد بده 

مدت طولانی یه هر ساعت هر دقیقه هر ثانیه حالت تهوع دارم 

افسردگی محض که نه با اشک ریختن خوب میشه نه هر غلط دیگه به ذهنم خطور نمیکنه 

دلم میخواد یه غروب سرد دی ماه شال و کلاه کنم تنهایی بزنم بیرون و سه ساعت پیاده روی کنم خسته بشم باد سرد به مخ بزنه , وسط قدم زدنم گاهی فکر کنم به  زندگیم یا نه اصلا بزارم هر چی پیش آید خوش آید, دیگه توان فکر کردن و غم و غصه خوردن ندارم  

دلم میخواد جمعه برم کوهنوردی , تنها تو ارتفاع دو ساعت بشینم و سکوت باشه...نه صدای بوق ماشین باشه نه صدای آدما 

دلم میخواد برم توی حیاط خانه یه فرش پهن کنم بالشتمو ببرم دراز بکشم به آسمان آبی نیلی خیره بشم به پرنده های آسمان به ابر ها 

دلم میخواد... دلم برای دریا خیلی تنگ... برای صدای موج هاش برای غروب خورشید دریا... دلم میخواد روی شن های ساحل چهار زانو بشینم دوتا دستامو به عقب تکیه بدم و یه دل سیر دریا رو نگاه کنم, نفس عمیق بکشم از هوای خنک دریا 

به هچی فکر نکنم,  یا نه,  من کلا آدمی هستم تو زندگیم به هیچی فکر نمیکنم همه بهم میگن خوش خیال امیداور 

دلم میخواد... اَه اَه دل خدا نابودت کنه که زر اضافه میزنی تو که میدونی لامصب اینا یه مشت حرف نه شرایطش هست نه به مرحله اجرا میرسه...  

این درجا زدنه رو اعصاب

این مثل خرسه قطبی تا لنگ ظهر خوابیدن رو اعصابم هست 

این چهار سال دانشگاهی که رفتم اونم آزاد و وقت تلف کردن الان شبیه یه فلشم که یک کلمه از اون همه جزو یادم نیست 

لعنت به هر چی بلاتکلیفی 

نابودم به معنای واقعی 

دلم کمی سبک شدن میخواد 

کمی رها شدن 

مثل همین عکس هدر وبلاگم 

گلاره
۱۲:۱۳۲۶
دی


آخرین باری که یادم می آید با بابا خندیده ام اردیبهشت 94 بود همان روزها که نمایشگاه کتاب تهران بر پا بود و بعد از آن الان هشت ماه است

نه باهم خندیده ایم , نه باهم قدم زده ایم , نه سلام و علیکی , نه صحبت های دخترانه  و پدرانه

خانواده ما سریال نیست که بگویم "ما حق داریم باهم دعوا کنیم اما قهر نخیر"

قهر مان همان قهر است و هیچکس پیش قدم هم نمیشود برای آشتی ..

هشت ماه است میگذرد پدر و دختر قهریم قهر قهر به معنای کینه ی عمیق و حک شده در قلب

وقتی کلید می اندازام وارد خانه بشوم و یک نفر پشت درِ است که میخواهد خارج شود ...همدیگر را که ناخودآگاه میبینیم از هم روی بر میگردانیم

از گل فروشی سره کوچه از کنار هم میگذریم

دست به دست با پرستو همکلاسیم از کنار بابا همانند رهگذر های عادی گذشته ایم و من حتی  به ذهنیاتم خطور نکرد با شوق ذوق بگویم

"سلام بابا .. همکلاسیم پرستو ... پرستو ایشون بابام هستن "  پرستو هم بابای من را که همیشه سر کوچه کنارگل فروشی می ایستد غریب میخواند و میداند ...

مامان هم نباشد ناهار و شام هایمان هم مشترک نیست ... هیچکدام انتظار دیگری را نمیکشد برای سفره ی  مشترک و دو نفر صرف غذا 

مامان که نباشد ما هر دو از درد تنهایی به خودمان میپچیم فریاد نمیزنیم اما چشم های که تنهایی از آن میبارد تابلو است

گاهی صبح ها به اتاق بابا میروم و چهار قفسه کتاب هایش یک نگاه کلی میکنم  روی جلد کتاب ها را میخوانم روانشناسی کودک ، نوجوان،رفتار جوان بعد با زیر لب گفتن  "هی روزگار"  میفهمم نقش همه ی کتاب ها کشک است,  وقتی اخلاقی و رفتاری جز لاینفک زندگیت شود با هزار کتاب خواندن محال ست حذف شود

مامان توی گوشم میخواند " خجالت نمیکشی تا کی میخوای این مسخره بازی رو ادامه بدی ?تو کوچیکتری، باید تو صورت باباتو ببوسی آشتی کنی هر چندم حالا تقصیر او باشه

تو اصلا مثل گربه بی چشم رو هستی ... بابات اگه تو رو دوست نداشته باشه پول ماهانه کارت به کارت نمیکنه برات ،بابات اگه خوشش از قیافه تو نیاد نمیره تو یخچال نگاه کنِ پاکت شیرت تمام شده باشه برا کمبود کلسیم تو هر هفته بره پاکت پاکت شیر بخرِ"

چشم هایم را میبندم میگویم " مامان بس کن عزیز من همه ی چی مادیات نیست شوهر تو دست به مادی بودنش خوب "

بابا از روی دو چرخه می افتد اعضای خانواده داداش ها و مامان بدو بدو توی کوچه به سمتش میدوند و من بیخیال در اتاقم نشستم

بابا به مسافرت می رود ... اعضای خانواده خداحافظی میکنن با بابا و آب و قرآن بدرقه و من همچنان در اتاقم بیخیال نشستم

"سین" که با پدرش دعوا میکند میزنن به تیب و تاپ هم، با اشک و آه ناله زنگ میزند به من " هنوز با بابات قهری؟؟ منم دیگه حوصله شو ندارم، رو اعصابم هر دقیقه مانور میره منم قهرم ؛" بعد که حداکثر دو روز بعدش آشتی میکند زنگ میزند  میگوید "عجب دلت گنده س تو دختر"

ذره ذره آب شدن از محبت و ببخش و رئوف بودنم را با چشم هایم نگاه میکنم 

کاش یک نفر بفهمد کینه ی بودن "مدام تکرار ویدیو چک آن سیلی در مخچه و صدای ضربه ش در گوش هایم "بهای نابود شدن خودم را دارد

منی که خون در رگ هایم و باطنم پر از کینه ست من که باطنم تبدیل به انتقام شده است

روز پنجشنبه سه بار تکرار  سریال پشت بام تهران را میبینم به عشق این سکانس  که اشک گرمم از چشم هایم سُر بخورد و چانه م از شدت بغض بلرزد

"  پدر: تو الان ناراحتی دلخوری

 دختر : من دلخورم آقا جون دلخورم

دخترا وقتی دلخور میشن باید بتونن خودشونو برا باباهاشون لوس کنن بعد باباهاشونم ناز اونا رو بکشن چون اگر باباهاشون ناز اونا رو نکشن یه غریبه پیدا میشه نازشون رو میخره اونا رو از باباهاشون جدا میکنه

پدر : من دست به ناز خریدنم ملس بابا چشم

دختر : پس شب که اومدین خونه لطفا نازمو بکشین "

دلم طاقت نیاورد سکانس را ضبط کردم حالا بیشتر از 20 بار است در گوشی ام پلی میشود

کاش بابای من بگه : " من دست به ناز خریدنم ملس بابا چشم  "

یا پست این  وبلاگ را میخوانم

باباجی

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۱ ب.ظ

+ چه ساعتی تعطیل میشی بیام دنبالت؟

= بابا جانم...کلاس های من تموم شده دیگه. خونه ام الان

+ خودم میدونستم. میخواستم بهونه ای باشه برای آشتی. حالا آشتی؟

+ آشتی :)

یا این عکس اینستاگرام را اسکرین شات گرفتم هی نگاه میکنم ...


گلاره
۰۲:۱۹۱۹
دی

وقتی یک ربع قرن از سن و ساله ت گذشته باشه  میفهمی از ویژگی های این بازه زمانی به بالاتر تنهایی مطلقِ و باید خودت مشکلات و غصه هاتو حل کنی , تو این دوره ی زمانی مراحل پختگی رو میگذرونی 

یعنی خودتو آماده کنی برای مرحله ی بعدی و باید متمایل به قوی رو سپری کنی....

باید یادبگیری  چطوری بغلتو محکم کنی و دلداری بدی وقتی یک نفر با چشمای پُر از غمش توی چشمای تو زل زده 

باید یاد بگیری حتی اگه غم خودت هم زیادِ و دست کمی از بقیه نداره چطوری خنده ی بی عاری و بی دردی سر بدی 

باید یاد بگیری حتی با داشتن  برادر فرض کنی هیچکس رو تو این دنیا نداری وتنهایی و روی پای خودت بایستی  میدونم خیلی سخت حتی کوه هم با اون همه عظمتش این موقع ها کم میاره

من من من 

نمیتونم.... بلد نیستم دلداری بدم...لبخندام تلخ زهر ماریه... آغوشم وا رفته س... خودم کم آوردم 

وقتی دکتر تُن صداشو ضعیف میکنه و میگه متاسفم مادرتون تومور به مغزش رسیده و تا 20 روز دیگه زنده س  ...

نه از سر دلسوزی و انسایت و زر اضافه زدن 

وقتی یک نفر رو دوست داری هر چند پنج سال یکبار هم ببینیش  با شنیدن این خبر 

حتی هضمشم برا خودم سخت سخت 

اینقدر سخت که میگم خدایا کاش من بمیرم اگه هم بمیرم به هیچ جای این دنیا بر نمیخوره ولی شریفه تنها نشه ...


#بیمارستان_امام_حسین 

#جمعه

#اتاق_5 

#icu

گلاره