به ته ته ته خستگی ها رسیده ام
حالم بد بد بده
مدت طولانی یه هر ساعت هر دقیقه هر ثانیه حالت تهوع دارم
افسردگی محض که نه با اشک ریختن خوب میشه نه هر غلط دیگه به ذهنم خطور نمیکنه
دلم میخواد یه غروب سرد دی ماه شال و کلاه کنم تنهایی بزنم بیرون و سه ساعت پیاده روی کنم خسته بشم باد سرد به مخ بزنه , وسط قدم زدنم گاهی فکر کنم به زندگیم یا نه اصلا بزارم هر چی پیش آید خوش آید, دیگه توان فکر کردن و غم و غصه خوردن ندارم
دلم میخواد جمعه برم کوهنوردی , تنها تو ارتفاع دو ساعت بشینم و سکوت باشه...نه صدای بوق ماشین باشه نه صدای آدما
دلم میخواد برم توی حیاط خانه یه فرش پهن کنم بالشتمو ببرم دراز بکشم به آسمان آبی نیلی خیره بشم به پرنده های آسمان به ابر ها
دلم میخواد... دلم برای دریا خیلی تنگ... برای صدای موج هاش برای غروب خورشید دریا... دلم میخواد روی شن های ساحل چهار زانو بشینم دوتا دستامو به عقب تکیه بدم و یه دل سیر دریا رو نگاه کنم, نفس عمیق بکشم از هوای خنک دریا
به هچی فکر نکنم, یا نه, من کلا آدمی هستم تو زندگیم به هیچی فکر نمیکنم همه بهم میگن خوش خیال امیداور
دلم میخواد... اَه اَه دل خدا نابودت کنه که زر اضافه میزنی تو که میدونی لامصب اینا یه مشت حرف نه شرایطش هست نه به مرحله اجرا میرسه...
این درجا زدنه رو اعصاب
این مثل خرسه قطبی تا لنگ ظهر خوابیدن رو اعصابم هست
این چهار سال دانشگاهی که رفتم اونم آزاد و وقت تلف کردن الان شبیه یه فلشم که یک کلمه از اون همه جزو یادم نیست
لعنت به هر چی بلاتکلیفی
نابودم به معنای واقعی
دلم کمی سبک شدن میخواد
کمی رها شدن
مثل همین عکس هدر وبلاگم