برای بابای مغرورم
آخرین باری که یادم می آید با بابا خندیده ام اردیبهشت 94 بود همان روزها که نمایشگاه کتاب تهران بر پا بود و بعد از آن الان هشت ماه است
نه باهم خندیده ایم , نه باهم قدم زده ایم , نه سلام و علیکی , نه صحبت های دخترانه و پدرانه
خانواده ما سریال نیست که بگویم "ما حق داریم باهم دعوا کنیم اما قهر نخیر"
قهر مان همان قهر است و هیچکس پیش قدم هم نمیشود برای آشتی ..
هشت ماه است میگذرد پدر و دختر قهریم قهر قهر به معنای کینه ی عمیق و حک شده در قلب
وقتی کلید می اندازام وارد خانه بشوم و یک نفر پشت درِ است که میخواهد خارج شود ...همدیگر را که ناخودآگاه میبینیم از هم روی بر میگردانیم
از گل فروشی سره کوچه از کنار هم میگذریم
دست به دست با پرستو همکلاسیم از کنار بابا همانند رهگذر های عادی گذشته ایم و من حتی به ذهنیاتم خطور نکرد با شوق ذوق بگویم
"سلام بابا .. همکلاسیم پرستو ... پرستو ایشون بابام هستن " پرستو هم بابای من را که همیشه سر کوچه کنارگل فروشی می ایستد غریب میخواند و میداند ...
مامان هم نباشد ناهار و شام هایمان هم مشترک نیست ... هیچکدام انتظار دیگری را نمیکشد برای سفره ی مشترک و دو نفر صرف غذا
مامان که نباشد ما هر دو از درد تنهایی به خودمان میپچیم فریاد نمیزنیم اما چشم های که تنهایی از آن میبارد تابلو است
گاهی صبح ها به اتاق بابا میروم و چهار قفسه کتاب هایش یک نگاه کلی میکنم روی جلد کتاب ها را میخوانم روانشناسی کودک ، نوجوان،رفتار جوان بعد با زیر لب گفتن "هی روزگار" میفهمم نقش همه ی کتاب ها کشک است, وقتی اخلاقی و رفتاری جز لاینفک زندگیت شود با هزار کتاب خواندن محال ست حذف شود
مامان توی گوشم میخواند " خجالت نمیکشی تا کی میخوای این مسخره بازی رو ادامه بدی ?تو کوچیکتری، باید تو صورت باباتو ببوسی آشتی کنی هر چندم حالا تقصیر او باشه
تو اصلا مثل گربه بی چشم رو هستی ... بابات اگه تو رو دوست نداشته باشه پول ماهانه کارت به کارت نمیکنه برات ،بابات اگه خوشش از قیافه تو نیاد نمیره تو یخچال نگاه کنِ پاکت شیرت تمام شده باشه برا کمبود کلسیم تو هر هفته بره پاکت پاکت شیر بخرِ"
چشم هایم را میبندم میگویم " مامان بس کن عزیز من همه ی چی مادیات نیست شوهر تو دست به مادی بودنش خوب "
بابا از روی دو چرخه می افتد اعضای خانواده داداش ها و مامان بدو بدو توی کوچه به سمتش میدوند و من بیخیال در اتاقم نشستم
بابا به مسافرت می رود ... اعضای خانواده خداحافظی میکنن با بابا و آب و قرآن بدرقه و من همچنان در اتاقم بیخیال نشستم
"سین" که با پدرش دعوا میکند میزنن به تیب و تاپ هم، با اشک و آه ناله زنگ میزند به من " هنوز با بابات قهری؟؟ منم دیگه حوصله شو ندارم، رو اعصابم هر دقیقه مانور میره منم قهرم ؛" بعد که حداکثر دو روز بعدش آشتی میکند زنگ میزند میگوید "عجب دلت گنده س تو دختر"
ذره ذره آب شدن از محبت و ببخش و رئوف بودنم را با چشم هایم نگاه میکنم
کاش یک نفر بفهمد کینه ی بودن "مدام تکرار ویدیو چک آن سیلی در مخچه و صدای ضربه ش در گوش هایم "بهای نابود شدن خودم را دارد
منی که خون در رگ هایم و باطنم پر از کینه ست من که باطنم تبدیل به انتقام شده است
روز پنجشنبه سه بار تکرار سریال پشت بام تهران را میبینم به عشق این سکانس که اشک گرمم از چشم هایم سُر بخورد و چانه م از شدت بغض بلرزد
" پدر: تو الان ناراحتی دلخوری
دختر : من دلخورم آقا جون دلخورم
دخترا وقتی دلخور میشن باید بتونن خودشونو برا باباهاشون لوس کنن بعد باباهاشونم ناز اونا رو بکشن چون اگر باباهاشون ناز اونا رو نکشن یه غریبه پیدا میشه نازشون رو میخره اونا رو از باباهاشون جدا میکنه
پدر : من دست به ناز خریدنم ملس بابا چشم
دختر : پس شب که اومدین خونه لطفا نازمو بکشین "
دلم طاقت نیاورد سکانس را ضبط کردم حالا بیشتر از 20 بار است در گوشی ام پلی میشود
کاش بابای من بگه : " من دست به ناز خریدنم ملس بابا چشم "
یا پست این وبلاگ را میخوانم
باباجی
یا این عکس اینستاگرام را اسکرین شات گرفتم هی نگاه میکنم ...