یک کلمه ی سه حرفی ...برآی من عشق همیشه از اسفند ماه شروع میشود با خودم خیلی وقت است که کلنجار میروم فصل و مآهش را تغییر بدهم مثلا در پاییز , مهر مآه تو را ببینم و بهار ، مآه اردیبهشت به وصالت برسم البته رمانتیک و نشدنی :)
مآه اسفند بود ،یک ظهر پنج شنبه، کله ی صبح سره کلاس بودم تا سه بعدظهر آویزان و خسته به سمت خانه بر میگشتم از دل مغازه های که کرکره هایشان پایین بود و سکوت آرامش بخش به مخم هجوم میاورد قدم میزدم و ولوم هنذفری ام تا آخرینش بالا بود سامان جلیلی در گوش هایم فریاد میزد
[چه رویایی شدی توو ذهن من ]
هرازگاهی یک تاکسی در خیابان عبور میکرد صدایش را میشنیدم، یک دختره تینیجری بودم و ترم اول دانشگاه ...چشم هایم را بستم و یک عشق را در کنار خودم تصور کردم که این حجم سکوت و تنهایی قابل هضم تر باشد برایم، چشم هایم را باز کردم بیخیال این شعر بافی ها شوم از بخت بد من هوا هم انگار دل به دل من داده بود داستان تخیلی در ذهنم جریان بپدا کند، سوز سرما همانند یک سیلی محکم به صورتم میزد و باران ریز ریز میبارید .. ادامه دادم تو را تصور کردم با شلوار مشکی لباس طوسی و زیب کاپشن مشکیت هم تا نصف باشد و من هم با کفش های قهوه ای سوخته پالتوی طوسیم که تا سر زانویم هست دست در دست هم قدم بزنیم و درباره ی گزارشکارهای جلسه ی بعد بحث کنیم یا قول آب هویج بستنی یت در پارک لاله یا درباره روش تدریس فلان استاد بحث کنیم یا نه یهویی برگردیم همزمان تو چشمای هم زل بزنیم و همزمان به صوتی که از دهان مان خارج میشود بخندیم بگم نه اول تو بگو؟؟ تو هم تعارف تیکه پاره کنی و ایضا جمله مرا تکرار کنی و همزمان بگوییم" من از این رشته ی که انتخاب کردم پشیمونم" و از این جمله ی که دقیقا در ذهن هر دوی ما مشترک ادا شد هروکر بخندیم با صدای بلند طوری سکوت لعنتی ظهر پنجشنبه ی اسفند درهم بشکند ...
سره راهم اولین ایستگاه اتوبوس ایستادم و از این خیالات احمقانه ام لبخند ملیحی زدم و این دفعه از شانس خوب من هیچکس نبود لبخند سرخوشانه را ببیند و دیوانه خطابم کند :)
پنج روز بعد 9 صبح سه شنبه آزمایشگاه داشتم راهرو خلوت بود وارد کلاس آز شدم همکلاسی های جدید را دیدم مشغول روپوش یوشیدن و یا سره شان درکیف هایشان بود ساقه طلایی و شیر کاکاو برای صبحانه میخوردن
روپوشم را پوشیدم و پشت یکی از میکروسکوپ ها نشستم و چند ثانیه بی هیچ عکس العملی هاج و واج ماندم و بعد ازشدت هیجان قلبم تالاپ تولوپ نفسم را بند آورد...امکان ندارد من که همیشه از رویاهایم ساده گذشته ام.. . تو نشسته بودی روی یکی از صندلی های چرخان آزمایشگاه و لباس طوسی زیپ کاپشنت تا نصف سگرمه های درهم اعصاب مصاب تعطیل کوله ی مشکیت روی پا و دست هایت زیر چانه چشم دوخت بودی دره ورودی .. از پشت میکروسکوپ ها نگاهت کردم ولی قلبم همانند طبل میزد همه ی اکسیژن آزمایشگاه برای نفس کشیدنم کم بود به پنجره پناه بردم هوای خنک صورتم را نوازش میکرد از پنجره محوطه ی دانشگاه را نگاه میکردم و ذهنم معطوف به آن آدم رویاها
از آن روز به بعد همه ی عزمم جزم شد برای به دست آوردن رویاهایم ..ساعت کلاس ها و واحدهایت را از بر حفظ بودم گاهی که کلاس هایم زودتر از تو تمام میشد روی جدول دانشگاه مینشتم به انتظارت و سامان جلیلی گوش میدادم
[چه رویایی شدی توو ذهن من شدم هیچ ُ تویی تکرار من
یه جور شستی عقلو از سرم که داغون همه افکار من]
که انگار جریان زندگی مرا میدانست و این آهنگ را فقط مختص من خوانده بود
تو با دوستانت با قهه قهه از دانشکده کشاورزی بیرون میآمدی و من از دور نظارگرت بودم حتی پلی آهنگ را قطع میزدم آهنگ خنده های تو قشنگتر از صدای سامان جلیلی بود :)
ترم و امتحانات تمام و من هر هفته هر روز هر ساعت و هر ثانیه عاشق رویایم شده بودم یعنی عاشق تو ولی برایم دست نیافتنی بودی
ترم جدید که شروع شد خجسته و شآد سره کلاس ها انتظارت را میکشیدم و در دلم دعایم این بود واحدهای انتخابی مان یکی باشد ...هی روزگار.... من که علاقه ای به رشته ای انتخابی ام نداشتم حالا انگیزه و علاقه به رشته ام چندین برابر بود ...
هفته ها گذشت نیآمدی و تیک زده بودن کنار اسمت دانشجویی انصرافی....
جالب است سامان جلیلی حالا میخواند
رفتنت
نه نمیشه
بآورم ....
+برای رادیو بلاگی های پر انرژی و خوش اخلاق و مهربآن:)
خدا قوت رادیو بلاگی ها