گلاره

(آنالیز سابق)

(آنالیز سابق)


۱۶:۴۱۰۷
ارديبهشت

 فروردین کتاب یک عاشقانه ی آرام را خواندم اثر نادر ابراهیمی . راست میگویند با یک کتاب چندین بار زندگی میکنی ولی بی کتاب خواندن یک زندگی معمولی را ادامه میدهی . این کتاب بینهایت دلنشین  جمله هایش روح و روان آدم را قلقلک میداد برای برنامه های زندگی ات برای یک همراه متفاوت و با تفاهم اینکه این کتاب اولین انتخاب خواندنم در اوایل سال 95 بود به نظرم یک کورسوی از امید و روشنایی ست . راستش را بخواهید هیج وقت حتی یک درصد به مخم خطور نمیکرد این کتاب رویایی برایم کمی تا قسمتی از آن به واقعیت تبدیل شود. داستان از سه شنیه ی هفته ی پیش شروع شد. همکلاسی ام بود الان رفیقم هست . همان سه شنیه ی 30 فروردین که با هم رفتیم بلوار قدم بزنیم تا برایم از حال این روزهایش بگوید و من هم روانشناس بازی در آورم نسخه پیچم و حرف های خوب از زندگی زیباست و شیرین بگویم تا حالش بهتر شود ولی ای دل غافل که درد مشترک داشتیم . برایش از نادر ابراهیمی گفتم خودش هم کتابش را از مسابقه خندوانه خریده بود و خوانده بود :) هر دو به این نتیجه رسیدم دوای ما باید لا به لای همین جمله های لذیذ باشد .جزء از کل زندگی را انجام بدهیم . چند ساعتی از یک روز بگذاریم برای خودمان برای دوست داشتنی های مان . قرارمان هر سه شنبه است و برنامه این هفته رفتن به تکیه معاون الملک (بنای تاریخی ومذهبی )

اطلاعات این تکیه :یکی از بناهای دوره ی اواخر قاجاریه و با قدمت 120 سال یعنی از سال 1320 هجری قمری بنا شده است توسط حسن خان معین الرعایا(پدر معینی کرمانشاهی . شاعر معاصر) به منظور برگزاری مراسم های مذهبی . در سال 1327 ه.ق در مبارزات مشروط خواهی گروهی از مشروط خواهان به علت اینکه تکیه معاون الملک محل اجتماع مخالفان مشروط بوده این بنای با ارزش با کاشی های که هوش را از سر آدم میرپاند به توپ بستن و ویران شد. و بعد از آن در سال 1320 هجری شمسی میرزا حسن خان( معاون الملک) حسینیه را از برادرانش خریداری میکند و با هزینه ی شخصی و جمعی از هنرمندان مشغول بازسازیش میشود و بعد به این بنا قسمت زینبیه و عباسیه اضافه میکندو بعد این تکیه وقف مراسمات مذهبی میشود و در اردیبشهت سال 1327 دار فانی را وداع گفت  و در قسمت زینبیه این تکیه به خاک سپرده شد.  

احساس نوشت خودم از این تکیه: در 22 سال زندگیم اولین بار بود به این بناه تاریخی رفتم :) 

کاش های فوق العاده قشنگ قشنگ :)   توی دلم میگفتم "خدایا معماری ایران چی بود چی شد" معماری و خطاطی های اصیل ایرانی . این تکیه ها بخاطر کاشی های باظرافتش خیلی مشهوره که توی عکس ها حالا میبینید . فقط میتونم بگم من خودم اولین بارم بود رفتم نفهمیدم دو ساعت زمان چطوری گذشت مشغول نگاه کردن به کاشی های با ظرافت که از داستان حضرت یوسف رو با نقاشی روی کاشی ها توضیح داده بود و وقایع کربلا رو با نقاشی روی کاشی ها شخصیت ها دوره ی قاجار و معماری خونه های رویایی که روی کاشی ها کشیدن بودن و پنج دری ها رنگی رنگی و کاشی های گنبد که اصلا  محو زیبایش میشدی به دلیل اینکه بزرگ هم هست دو ساعت زمان صرف میشع تا کامل ببنین دوتا موزه هم بود که مربوط به لباس های محلی کرمانشاه و یک موزه از عتیقه جات با قدمت 60 سال مثل ظرف های سنگی بدلیجات ها آلات موسقی اصیل کرمانشاه تنبور که از چوب درخت توت بود ولی چون ویترین هم قد خودم بود ببخشید نشد عکس بگیرم .حتما پبشنهاد میکنم اومدین کرمانشاه این بنا تاریخی رو برین :)

خاطرات نوشت : توریست های ایتالیایی اومده بودن بازدید راهنما ایرانی توضیح میداد یکی انگلیسی ترجمه ش میکرد بعد یکی دیگه انگلیسی میفهمید به ایتالیایی برا بقیه بازگو میکرد :) :) :) 

خدایش چقدرم خوشگل بودن و تیپ های خنک بهاری پوشیده بودن :) روی صورتشون اصلا هیج آرایشی نبود . آدم از دیدنشون احساس خوبی پیدا میکرد صمیمیی و محترم ما رو میدیدن لبخند میزدن  در حد دو کلمه اینگلیسی حرف میزدن ما بفهمیم مثل هلو و گود بای :) 

و به ترتیب عکس های که ارزش دیدن داره :) منتها عکس ها کامل نیست قسمت زینبیه نور کمتر بود و کاشی های خیلی خیلی زیبایی داشت که متاسفانه تاریک عکس ها 

توصیه نوشت: قبل از رفتن اطلاعات راجبع تکیه کسب کنید چون انقدر زیباست ممکنه مثل من یادتون میره سوال بپرسین :)  اگه دوست داشتین بیشتر بدونین اینپی دی اف هم بخونینن 

ورودی معاون الملک

مزار میرزا حسن خان معاون الملک بانی تکیه در قسمت زینبیه

یک عکس از میرزا حسن خان معاون الملک

کاشی کاری زیبای گنبد در قسمت زنیبیه این کاشی کاری رو  دوست داشت به شدت :)

 کاشی کاری از روایت زندگی حضرت یوسف

کاشی کاری زیبا 

کاشی کاری در قسمت عباسیه

ستون های قسمت عباسیه

در یک زوایه دیگر از قسمت عباسیه

در یک قسمت از موزه اشیا قدیمی

موزه لباس های سنتی(یک خانم با لباس کردی) البته مدل لباس های کردی خانم ها متفاوت این فقط یک نمونه ش هست 

مدل لباس کردی یک مرد

چادر نشینی 

و پنجره های رنگی رنگی که عاشق بودم در قسمت زینبیه :)


گلاره
۱۵:۰۲۰۴
ارديبهشت
سه سال وبلاگ نویسی غمگین بودم چرا ؟؟ چون همه ی وبلاگ نویس ها همشهری داشتن در وبلاگ ها, گروه های تلگرامی, اینستاگرام بعد ها یه غر غر در یک گروه تلگرامی بلاگرها آمدم کوفتتان شود که رفیق همشهری دارید و تنها نیستین,  بچه های گروه وبلاگ نویسان شهرم را به من معرفی کردن فلان آدرس اینستاگرام و بهمان آدرس وبلاگ, روزها گذشت و نوشته هایشان را خواندم ,عکس هایشان را دیدم, آشنا شدم با خنده ها, غر غر زدن ها, روال زندگی شان,  عادت ها,  طرز فکر شان . آره ما ها در یک شهر زندگی میکنیم با دنیاهای متفاوت ما ها سمت شخصیت های شبیه خودمان میرویم یا اگر عین نباشد با وبلاگ نویس های ارتباط بر قرار میکنیم به دلمان بنشینند وجودشان جوری باشد زندگی را از دو دیدگاهی با اندکی تفاوت ببینیم و این میشود که دوستی های غرب به شمال,  غرب به جنوب,  غرب به شرق شکل میگیرد ,این تنهایی همچنان برای من هم ادامه نداشت من هم شبیه خودم را پیدا کرده ام در این شهر , باز آی بامعرفت و عزیز ,  نمیتوانم بگویم پیدا کردنشان فرق چندانی در حالم نداشت, این طور نیست, دلم قرص شده به بودنشان در این شهر.
گلاره
۲۲:۰۷۰۳
ارديبهشت

گاهی احساس تکراری بودن از آدم ها تا هر مکان و غذایی و هر چیزی  بدجور بهم استرس و ترس وارد میکند واضح تر توضیح بدهم یعنی بعد از یکی دوبار ارتباط بر قرار کردن با هر آدمی فکر میکنم جنبه ی تکراری دارد حرفاش, ادا اطوارش, لوس بازیاش, بعد ها با کوچکترین حرکتی میفهمم الان چه میخواهد بگوید, چه کاری انجام بدهد: | 

امروز عصر با سامیار (برادرزاده م) رفتیم پارک کوهستان .این پارک را گاهی عصر های بهمن و اسفند ماه می رفتیم خیلی خلوت تر بود منم کنار سامیار تاب سوار می شدم: ) بعدش که خانه می آمدم احساس خوبی داشتم یجورایی مثل جمله ی" آخیش مخم هوا خورد " حس و حالم به معنای واقعی خوب میشد تغییرات احساس خوب و خنک شدن مخم را با تمام وجود دوست داشتم و انرژی فوق العاده ی بود برای دو سه روز آتی , عصر  های روزهای بهار دوباره همان پارک را میرویم با این تفاوت خیلی شلوغ است، خانواده ها که زیر اندازه حصیر ی پهن کرده اند با چادر مسافرتی و قلیان ها هم کنارشان بر قرار بود. امروز همه ی دو سه ساعت که پارک بودم با تمام قوا تلاش کردم مشت محکوم بزنم به روزهای تکراری ام و لذت لحظه هایم را ببرم ,بستنی,  چایی, میوه ولی همه ش تکراری .آن مکان برایم مثل قبل تر ها ارزش  و هیجان نداشت حتی وسیله های رنگی رنگی با تاب، سُر سُر های کوتاه و بلند ، چرخ فلک، بالا پایین پریدن بچه های روی تشک  قطاری که هو هو چی چی اطرافم میچرخید جیغ های بنفش بچه های قدو نیم قد توی پارک برایم شاد نبود. حالا همانند خارجی ها که پایان پاراگراف هایشان نتیجه میگیریند احساس من از این حالت ها خارج نیست

1: آدمی هستم شلوغی را به هیچ عنوان دوست ندارم 

2: لذت را فقط میتوانم توی شرایط خاص ببرم یعنی سخت ترین روزهایم ,الان روحیه ام خیر سرم خیلی خوب: ) 

3:وای یه وقت فاجعه نباشد تنوع طلب بودن:/  


گلاره
۱۵:۲۱۰۳
ارديبهشت

اول دوست داشتم مستند زندگی استیون هاوکینگ رو ببینم بعد زندگی عاشقانه شو, اینقدر این دست اون دست کردم بلخره نشستم بعد از 6 ماه زندگی عاشقانه شو دیدم و هنوز مستندشو پیدا نکردم 

مثل آرزوهام بود: ) من از یه پسر نمیخوام که خوشگل باشه,  لباسش مارک باشه, فلان عطر رو بزنه,  دوست دارم باهوش باشه یعنی اینکه من تو زندگیم ازش یاد بگیرم ( اینکه چرا خودم سعی نمیکنم الگو باشم و نرم دنبال الگو گرفتن  نمیدونم) دیالوگ ها تکراری نبود , عشق بازی های که هزاران نمونه ش رو دیدیم نبود, روال زندگی ادبیات و نجوم و فیزیک بود , رویایی: ) در جریان زندگی "جین" علاقمند به نجوم شد ,سختی های زندگی,  تنهایی یک زن,  قضاوت ها راجع به بچه ی سوم وقتی که جاناتان  کمک حال خانواده بود, از خود گذشتگی "جین" تحلیل عصبی و نورون استیون, لحظه های که استپ رو میزنی و فکر میکنی چطوری میشه اینطوری به زندگی ادامه داد,  حتی صدای رباتی,  بی دین بودن و 

دیالوگ پایان فیلم 

"However bad life may seem, there is always something you can do, and succeed at. While there's life, there is hope."

گلاره
۱۸:۵۵۰۲
ارديبهشت

گوشه ی وبلاگش نوشته است

همه کسانی که منو می شناسند می دونند که من آدم بداخلاق و بی جنبه ای هستم که دایما در حال ناله کردنم. علاقه ای ندارم از کسی برای زندگی راهکار بگیرم و به تعریف و تمجید هم نیازی ندارم.

اگر اشتباه نکنم سال 91 یا 92 پیداش کردم  ولی مطمیئنم صبح بهمن مآه بود که درگیر انتخاب واحدام بودم برای آرامشم آمدم بلاگفا (خواندن وبلاگ ها آرامش عجیبی دارد برایم در آخر شب ها و ظهرها) 
 یک پستش را خواندم شماره ی پیش میرفت خاطرات روزگار استاد ادبیات بودنش را مینوشت  
آدم خجالتی هستم خصوصا برای او که استاد ادبیات هست . ادبیات درو پیت من دیگر هیچ و همچنان سایلنت می خواندمش حتی کامنت ها را . وبلاگش مرا پخته تر کرده بود دیدم را وسیع تر ادبیاتم را بهتر یکهو وقت امتحانا بود دیدم نیست غیبش زده آنقدر ماندم و وبلاگش را چک کردم بعد از دو ماهی برگشت و نوشت" بی تکیه گاه شدم پدرم" همه برایش نوشتن 7660 تسلیت ولی دوباره خاموش ماندم 
پای پست هایش اشک میریختم یک شب سکوت خانشان را مثل خانه ی خودمان تصور کردم وقتی های که بابا ماموریت بود بابا شیفت بود بابا برای ادامه درس سه ماه مشهد بود بابا پادگان بود
 آستانه تحملم لبریز شد برایش نوشتم " الان خونتون خیلی ساکت حتی تلوبزیون هم خاموش سکوتش سنگین نه؟؟" او جواب کامنتم را داد خیلی مهربان خیلی با آرامش دقیقا یادم هست و بعد ها اینستاگرام کامنت هایم بیشتر شد نوتیفیکیشن او برایم روشن است
حالا دیگر مرا میشناسد . حتی توی خوابمم فکر نمیکردم با یک استاد ادبیات دوست نه رفیق بشم :) 

توضیحات کنار وبلاگ تعاریف هر شخص از خودش است این بماند . 7660 تعریفش برای من از عزیزترین رفیق های روزگارست دلسوز و با احترام فراوان :)

پی نوشت: یقینا من همچین آدم ایده آلی نیستم در جواب کامنت لطف ایشون به من بینهایت بوده :)
گلاره