با زبان روزه و گرمای اول تیر فقط تجربه غصه خوردن و اشک ریختن کم داشتم که اینم به تجربیاتم اضافه شد .
همه ی چیز از یه اپتومتریست شروع شد , سامیار( تنها برادرزادم) برای چکاپ دوره ی دو سالگی بردیم چشم پزشکی و بعد از معاینه گفت چشم چپش تنبلی داره باید یه مدت روزی دو سه ساعت چشم راستشو ببندیم , تحمل بستن چشمش واقعا برای من که عمه ش هستم سخت , با اصرار منو خواهرم نوبت فوق تخصص گرفتیم که بابا اپتومتریست برا خودش حرف میزنه آخه بچه دو ساله هنوز جیش نگه نمیداره چه به چشم ضعیفی
خانواده هم گفتن حالا که سامیار میره برا توام نوبت میگیرم( بنده از روز ازل کلاس اول دبستان تا البد الدهر عینکی بودم ,هستم ,خواهم بود :| آستیگماتیسم )
امروز ساعت دونیم ظهر اوج گرما سرخوش رفتیم چشم پزشکی
بعد اینکه دکتر یه ربع به چهار اومد اون همه معطلی و دو بار برای اطمینان در فاصله پنجاه دقیقه ی چشمای سامیار رو چک کرد
رو به داداش و زنداداش گفت پسرتون چشماش بد ضعیف نیاز به عینک داره , عمه ش چشم راستش و برادرزاده ش چشم چپش , ژنتیکی هست
وقتی اسم عینک اومد دیگه هیچی نشنیدم اون مطب دور سرم میچرخید
داداشام با خودش تکرار میکرد آخه این همه ارث ژنتیکی چرا چشمای تو بابا
زنداداشم میگفت یعنی هیچ راهی نداره ,
تمام پله های که از اون مطب اومدم پایین
صدای خودم تو گوشم میپیچید وقتی دستمو مثل میکرفون جلو دهنم میگرفتم خیلی جدی سامیار رو پیج میکردم , دکتر سامیار ن.ج.ا.ب.ی به بخش جراحی
صدای سامیار تو گوشم تکرار میشد که به تقلید از من با خنده پیج میکرد آقای دکتر سامیار به اطلاعات
برای همه آرزوهای که براش دارم کلاس زبان ,کلاس موسیقی ,دکتر بودنش
به چهره ش نگاه میکردم آخه عینک چطوری رو دماغ تو جا میشه عمه ت دورت بگرده
به غریبه ی زنداداشم تو شهر ما , کاش مامان زنداداشم کنارش بود بهش میگفت قوی باش دختر , خوب میشه پسرت , یه عینک ساده س
هر پله ی یه خاطرات رو یاد آوری میکرد , هر پله یه حرف های تو سرم میچرخید
یاد کلاس اول دبستان خودم ,همه ی سال های که عینک دست از سرم بر نداشت و من هیچ وقت مثل آدم همیشه عینک نزدم
یاده همه ی عکس های بچگیم که عینک رو چشمامه
به یاد حرف های دوستم که میگفت وای من عینکمو بردارم دنیا جلو چشمام تاره , عینک برا خودش یه دنیایی
بغض بغض بغض چهره ی سامیار رو نگاه به اون چشمای مشکی خوشگلش بغض
تو دلم میگفتم کاش عمه ت هر دو تا چشماش ضعیف بود ولی تو نه سامیارم
عینکو روی چشمای سامیارم تو ذهنم تصور میشد
اشکام بی اختیار چکیده میشد..
من از عینک متنفرم ,هیچ وقت دوست ندارم رو چشمای سامیار عینک ببینم
غمگین ترین لحظه ی زندگیم لحظه ی که عینک رو چشمای سامیار ببینم , من عمه شم عینکی هستم , دوست ندارم برادرزادم عینکی باشه
---------
من برای یه عینک اینقدر ناراحت هستم فقط میتونم بگم
خدایا خودت کمک کن به حال دل پدر مادرهای که بچه شون رو تخت بیمارستان مریض
خدایا خودت هوای همه ی بچه های مریض که روی تخت بیمارستان هستن رو داشته باش
