بنده یک اخلاقی دارم بچه های هشت ماه تا چهار سال رو به هیچ وجه ممکن مسولیت قبول نمیکنم مگه مجبور باشم.همیشه هم به اجبار می پذیرم:/ لقب عمه و خاله بودن الکی نیست.
حالا چرا مسولیت قبول نمیکنم 1:معضل دستشویی بردن 2:نوپا بودن ( باید یک ثانیه چشم ازشون برنداری یه گندی بزنن ) 3:تازه زبونشون باز میشه و موتورشون تو سه سالگی فعال 4: جواب دادن به سوال های بیخود :) 5: قاشق بگیری دست هی غذا بریزی تو حلقش بعد ناز و کرشمه هم میاد نمیخورم دوست ندارم بهمان و فلان :/ ( زمان ما از این ادا اصولا نبود میگفتم مامان این غذا رو دوست ندارم جواب میداد خب پس سیری داری ایراد بنی اسرایلی میگیری :/ )
و این همه مقدمه اومدم بگم امروز ما با سامیار چه داستان جدیدی داشتیم :/
طبق عادت روزانه ساعت هفت غروب تو حیاط پیست دوچرخه سواری داره گاهی هم میاد تو اتاق من صاف میشینه رو کتابم میگه عمه درس نخون با سامیار بازی کن :))
امروزم طبق معمول با مامان تو حیاط مشغول بودن دو دقیقه مامان اومد از یخچال هندوانه بردار ببره تو حیاط ... برگشت صدا زد سامیار کجایی؟ هیچ جوابی نشنید .. بدو بدو رفت طبقه ی پایین از زنداداشم پرسید سامیار آمد خانه ... زنداداشم : نه مگه بالا نیست
توی اتاقم مکالمه ها رو شنیدم
سریع پا شدم زیر تخت توی لباس شویی( عشق دستکاری دکمه های لباسشویی و ماشین ) توی حمام رو نگاه کردم جیییغ زدم مامان سامیار نیست نیست
مامانم با چادر نماز و زنداداش بدبختم انقد بدو بدو کوچه ها رو بگرد کفشش پاره شد ... سره خیابان بعد بابام ملحق شد با ماشین محله رو زیر رو بکن به کلانتری خبر بده
وضعیت خودم اصلا غیرقابل توصیف آب روغن قاطی کردم آدرنالین خونم به حداکثر رسید تمام بدنم به وضوح میلرزید :/
منم گذاشته بودن خانه اگه مسیرخانه رو بلد بود برگرده من باشم ... حالا منم دره خانه نیمه باز بی کلید با وضعیت لباس تو خانه ی افتضاح با چادر نماز گلی گلی سرم ... جلو دره همسایه یه اپسیلون برام آبرو نماند :/ (واقعا تو حال خودم نبودم) از سره کوچه میزدم ته کوچه بدو بدو چون به ماشین علاقه داره پشت ماشینا رو میگشتم
کمپلت همه ی پسرای همسایه بسیج شدن با دوچرخه و ماشین
آقا سامیار رو بعد نیم ساعت تو کوچه پس کوچه های نزدیک مسجد دو ایستگاه پایین تر از خانه پسرا پیداش کردن
شما بگین این بچه اشکی ریخته باشه:/ یا نه اصلا بترسه که سره بشدت نترسی داره :/ توی دو دقیقه ناپدید بشی :/ این همه راه رو چطوری رفتی دو تا ایستگاه پایین تر خیییلییی راه
حالا پیدا شده همینطوری در حد مرز سکته اشک میریزم و گرفتمش بغلم میگم عمه دیدی آقا دزده بردت ..دیدی گمشدی ... جواب میده: دوست دارم آقا دزده ببره :/ دوست دارم گم بشم :/
الان بعد سه چهار ساعتم هنوز ریکاوری نشدم انقد بد ریپی خوردم
فقط یه جمله بگم ...خدایا روزی هزار مرتبه شکرت حواست به ما هست امام رضا مخلصتم که صدامو از راه دور شنیدی .