گلاره

(آنالیز سابق)

(آنالیز سابق)


۲۱:۵۶۲۳
تیر

بنده یک اخلاقی دارم بچه های هشت ماه تا چهار سال رو به هیچ وجه ممکن مسولیت قبول نمیکنم مگه مجبور باشم.همیشه هم به اجبار می پذیرم:/  لقب عمه و خاله بودن الکی نیست.

حالا چرا مسولیت قبول نمیکنم  1:معضل دستشویی بردن 2:نوپا بودن ( باید یک ثانیه چشم ازشون برنداری یه گندی بزنن ) 3:تازه زبونشون باز میشه و موتورشون تو سه سالگی فعال 4: جواب دادن به سوال های بیخود :) 5: قاشق بگیری دست هی غذا بریزی تو حلقش بعد ناز و کرشمه هم میاد نمیخورم دوست ندارم بهمان و فلان :/ ( زمان ما از این ادا اصولا نبود میگفتم مامان این غذا رو دوست ندارم جواب میداد خب پس سیری داری ایراد بنی اسرایلی میگیری :/ ) 

و این همه مقدمه اومدم بگم امروز ما با سامیار چه داستان جدیدی داشتیم :/

طبق عادت روزانه ساعت هفت غروب تو حیاط پیست دوچرخه سواری داره گاهی هم میاد تو اتاق من صاف میشینه رو کتابم میگه عمه درس نخون با سامیار بازی کن :)) 

امروزم طبق معمول با مامان تو حیاط مشغول بودن دو دقیقه مامان اومد از یخچال هندوانه بردار ببره تو حیاط ... برگشت صدا زد سامیار کجایی؟ هیچ جوابی نشنید .. بدو بدو رفت طبقه ی پایین از زنداداشم پرسید سامیار آمد خانه ... زنداداشم : نه مگه بالا نیست 

توی اتاقم مکالمه ها رو شنیدم 

سریع پا شدم زیر تخت توی لباس شویی( عشق دستکاری دکمه های لباسشویی و ماشین ) توی حمام رو نگاه کردم جیییغ زدم مامان سامیار نیست نیست 

مامانم با چادر نماز و زنداداش بدبختم انقد بدو بدو کوچه ها رو بگرد کفشش پاره شد ... سره خیابان بعد بابام ملحق شد با ماشین محله رو زیر رو بکن به کلانتری خبر بده 

وضعیت خودم اصلا غیرقابل توصیف آب روغن قاطی کردم  آدرنالین خونم به حداکثر رسید تمام بدنم به وضوح میلرزید :/ 

منم گذاشته بودن خانه اگه مسیرخانه رو بلد بود برگرده من باشم ... حالا منم  دره خانه نیمه باز بی کلید با وضعیت لباس تو خانه ی افتضاح با چادر نماز گلی گلی سرم ... جلو دره همسایه یه اپسیلون برام آبرو نماند :/ (واقعا تو حال خودم نبودم) از سره کوچه میزدم ته کوچه بدو بدو چون به ماشین علاقه داره پشت ماشینا رو میگشتم 

کمپلت همه ی پسرای همسایه بسیج شدن با دوچرخه و ماشین 

آقا سامیار رو بعد نیم ساعت تو کوچه پس کوچه های نزدیک مسجد دو ایستگاه پایین تر از خانه پسرا پیداش کردن 

شما بگین این بچه اشکی ریخته باشه:/ یا نه اصلا بترسه که سره بشدت نترسی داره :/ توی دو دقیقه ناپدید بشی :/ این همه راه رو چطوری رفتی دو تا ایستگاه پایین تر خیییلییی راه

حالا پیدا شده همینطوری در حد مرز سکته اشک میریزم و گرفتمش بغلم میگم عمه دیدی آقا دزده بردت ..دیدی گمشدی ...  جواب میده: دوست دارم آقا دزده ببره :/ دوست دارم گم بشم :/ 

الان بعد سه چهار ساعتم هنوز ریکاوری نشدم انقد بد ریپی خوردم 

فقط یه جمله بگم ...خدایا روزی هزار مرتبه شکرت حواست به ما هست امام رضا مخلصتم که صدامو از راه دور شنیدی .

گلاره
۱۵:۳۶۲۳
تیر

📖 فال حافظ چهارشنبه 23 تیر 1395

⭕️ متولد #اردیبهشت:

🔅 غزل:

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی *** حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد *** جهد کن که از دولت داد عیش بستانی 


🔅 تعبیر: بسیار خوش اقبالید و اراده ی بسیار قوی دارید. معجزه ای در زندگیتان رخ می دهد که مایه ی تعجب همگان می شود. یادتان باشد رمز موفقیتان سعی و کوشش است. به سفر معنوی کربلا می روید که در آنجا دل سرگشته شما ارام می گیرد و چشم و دلتان روشن می شود


پی نوشت: کربلا ؛ که باشد ایمان دارم به حافظ , فال , حتی خرافات هاااا 

ما بین سطر های تعبیر , کربلا رو دیدم دلم حجم عظیمی از گریه خواست , برم کتاب کوچیک ارتباط با خدا رو بردارم صدای استاد فرهمند رو پلی کنم,  بابی انت و امی که رسیدم کنترل قطره قطره اشکام از دستم خارج بشه,  سجده که رفتم اللهم ارزقنی شفاعه ت الحسین  یوم الورود رو  زیر لب زمزمه کردم زار بزنم 

اما الان باید تاریخ ادبیات نفهم رو بخونم: | 

یه لحظه یاده سفر دو ماه پیش افتادم روبه روی ضریح امام رضا زیارت عاشورا میخوندم , رو به روی دیوار متصل به قبر امام رضا با دل شکسته و بلاتکلیفی این دنیام اشک میریختم و زیارت عاشورا میخوندم , ماه رمضان تلویزیون بین الحرمین رو پخش میکرد بغض تو گلوم بود وره دل مرز عراق باشی,  پاسپورت داشته باشی  پولم باشه اما دعوت نامه ت امضا نشه , یا تگ های محدثه توی اینستاگرام و نفس پاک و دعاهاش برای طلبیده شدنم .


گلاره
۱۵:۰۵۱۸
تیر

این پست بنا بر روحیات نامتعادل و آنی نویسنده حذف شد :)


گلاره
۰۲:۲۰۱۰
تیر


مخواه مصلحت اندیش و منطقى باشم

نمی شود به خدا، پاى عشق در کار است ...


#محمد_سلمانی


+ خدایا یک حجم مضاعفی از امید و توکل در من نهفته شده است , دل خوشم به عظمتت تا عنایت تو به سمتم باشد من میتوانم .

+ فقط 15 روز 5 ساعت و 40 دقیقه دیگر 

+ شعر را دوست میدارم :)

گلاره
۰۲:۲۵۰۶
تیر

دیالوگ امشب :

کش موهامو باز کردم, بخوابم, همینطوری دستش تو موهام وول میخوره بعد

اون: بیشتر موهای سرت سفید شده ها کم غصه بخور 

من: برا غصه خوردن که نیست ,ارثیه میفهمیییی میفهمی میفهمی :| [ با لحن جیگر جان کلاه قرمزی بخوانید]

اون: وقتی اولین تار از موهاتو دیدی سفید شده چه عکس العمل داشتی , فکر کنم مث امروز نشسته ی یه دل سیر اشک ریختن :دی 

من: نه بابا , انقدر درگیر زندگیم بودم اصلا اون یه تار مو هم ندیدم حجمش که بیشتر شد یه نفر بهم گفت بعد تو آیینه دیدم ع راست میگه اما سوژه خوبیه برا نصیحت کردن ملت , هی میگم من این گیسارو تو آسیاب سفید نکردم :))))

اون: هر چی ارث بده رسیده به توعه بدبخت 

من: کاش این ارثا فقط تهش به من باشه , دیگه حوصله ندارم ...

عنوان : #امید_صباغ_نو

پی نوشت : شعر رو دوست داشتم همینطوری :)) سی سالم کجا بود:))

پی نوشت 2: ببخشید امشب بیست بار ویرایش زدم :)

گلاره