آقا من به شدت دلم رفتن میخواد، تنها وابستگیم به این شهرم کوه هاش بود الان دیگه کاملا آمادم با تمام بغض قید فرخشادو بزنم و برای یه مدت طولانی فقط از اینجا برم و ریخت بعضی از آدم های دوست نداشتنی رو دیگه نبینم ، ولی کجا برم ؟ بی مقصدی و آوارگی بدترین دردمه !
برای دوستای وبلاگی که دانه به دانه از این کشور دارن میرن هم خوشحالم و هم ناراحت
آخرین بار برای تینا که مقصدش کاناداس و مهدیار که رفت اسپانیا میخواستم بزنم زیر گریه :(
چرا ؟ چون با وجود مجازی بودنشون و فاصله هاشون بهشون خیلی احساس نزدبکی داشتم ،با طرز فکرشون زندگی کردم و یاد گرفتم وسیع تر فکر کنم و دغدغه هام سطحی نباشه ، احساس میکنم وقتی از ایران لعنتی برن فاصله ها بیشتر میشه :(
این یه قسمتی از ناراحتیم بود
و از اینکه میدونن برنامه ریزی و هدف و آیندشون و حتی مقصد کجاست بیشتر خوشحال میشم که واقعا میدونن از زندگیشون چی میخوان .
کاش میشد سریع تر از این سرگردانی منم نجات پیدا کنم و نتیجه اون چیزی باشه که تو دلم هزار بار با تمام سکانس و جزئیاتش مرور کردم .
خوشآ رها زیستن ...