بعضی وقت ها زندگی آدم طوری پیش میره که نمیخواد حقیقت های محض زندگیشو رو بقبولانه
مثل الان من در 22 سالگی مدائم در حال تجزیه و تحلیلم
از شهریور ماه سفر تنهایی مامان تا الان سفر تنهایی کربلای مامان
حالا دارم فکر میکنم من یه آدم مستقل هستم با فراز و نشیب ها و احساس های خوب بد کینه انتقام و دیگه به هیچ وجه به مامانم وابسته نیستم
یقینا معتقد بودم دلم مثل کف دستم صاف و بی شیلیه پیله هستم ولی انگار اینطوریا نیست سفر کربلا تلنگر نبود یه پتکی بود وسط ملاجم
نوی خانه قدم میزنم ظرف های سینگ رو میشورم به چهره م توی آیینه دستشویی خیره میشم و دائم دو دو تا چهار تا میکنم کجای مسیر زندگیم اشتباه بوده و هست
آخه کجاش؟؟ حداقل بدونم پس گردنی بزنم به خودم مثل آدم زندگی کنم
فقط از این فکر و خیال های که هجوم میارن تو سرم به یه نتیجه رسیدم
الان نرفتنم به کربلا بعد از این همه عجز التماس گریه زاری یه دلشکستگی شده
میترسم بی حد و بینهایت میترسم یک تمرین باشه و شاید باید قوی تر از این حرفا بشم اگه خوشبیناته تر فکر کنم به حرفای ستاره و ثریا
ثریا:شاید وقتی طلبیده بشی که خیلی بیشتر از این نیاز داشته باشی
ستاره:قسمت تو هم حتما یه روز و یه تاریخ دیگه س
چقدر بده آدم خود درگیری داشته باشه .
+ مامان زیارتت قبول حق باشه سلامت بری و برگردی همه ی دنیای من :)